«حراج علم» همان تعبیری است که در سالهای اخیر در مورد خرید و فروش پایان نامه به کار میرود؛ معاملهای که گرچه به ظاهر هم فروشنده و هم خریدار از آن راضی هستند اما در باطن، جدا از غیر قانونی و مجرمانه بودن اش، ضربههای جبران ناپذیری به آموزش کشور خواهد زد که نتایج اش را طی سالها در بخشهای مختلف میتوان دید
قبلاً یک تکه مقوا دست شان میگرفتند تا مشتریها سراغ شان بروند اما حالا دیگر خبری از مقوای نوشته دار نیست؛ در عوض شش دانگ حواس شان را جمع میکنند برای شناسایی مشتری، تا وقتی دارد از کنارشان میگذرد، آرام در گوش اش نجوا کنند:« پایان نامه، مقاله...»
یکی شان پسر جوان و درشت اندامی است که زیر آفتاب مرداد، در پیاده روی پهن خیابان انقلاب به یک موتور پارک شده تکیه داده و عابران را زیر نظر دارد. نزدیک اش که میرسم، قدم هایم را کند میکنم و مستقیم توی چشم هایش زل میزنم. نقشه ام میگیرد. جلو میآید و میگوید:«دنبال پایان نامه ای؟!» خودم را مردد نشان میدهم. « بله... کجا میتوانم؟!...» منتظر نمیماند تا بیشتر سؤال کنم. راه میافتد و با دست اشاره میکند:« دنبال ام بیا.»
پشت سرش راه میافتم. وارد یکی از ساختمانهای شلوغ بر خیابان میشود. با آسانسور میرویم بالا. طبقه سوم. مشتری را که من باشم تحویل منشی دفتر کاری در همان طبقه میدهد و بدون اینکه چیز دیگری بگوید، میرود. منشی یک فرم دستم میدهد تا مشخصاتم را روی آن بنویسم. یکی دو نفر هم همان جا در اتاق انتظار مشغول پر کردن فرم هستند.
میگوید:« عنوان و مهلت تحویل را حتماً بنویسید.» میگویم: «برای خودم نمیخواهم. آمده ام برای یکی از دوستانم سؤال کنم. خودش بعداً میآید.» چند دقیقه منتظر میمانم تا به اتاق کارشناس راهنمایی ام کند. مرد جوانی است که پشت یک میز نشسته که تعدادی پرونده روی آن دیده میشود. نخستین سؤالش این است: «عنوان پایان نامه تأیید شده؟ چقدر مهلت دارد؟» سعی میکنم جوری جواب بدهم که شک برانگیز نباشد:
« تأیید که شده. گمان کنم 2 ماه وقت داشته باشد.» سرش را تکان میدهد: «خب... خوب است. از همین فردا میتواند شروع کند. خودشان تشریف بیاورند فرم قرارداد را پر کنند. ما فصل به فصل تحویل شان میدهیم.» از قیمت سؤال میکنم.
انگار که دارد در ذهن اش حساب و کتاب میکند، با کمی مکث جواب میدهد:« برای این پایان نامه فکر کنم حدود یک میلیون و 600 هزار تومان بشود. ما با استادان خوبی کار میکنیم!» با تردیدی تصنعی میپرسم:« راستش دوستم کمی نگران است. اگر یک وقت دانشگاه بفهمد. آخر میگویند خرید و فروش پایان نامه جرم است. دردسر نشود برایش!» لبخند میزند و به میز کنفرانس جمع و جوری که آن طرف اتاق است و سه نفری که دورش نشستهاند اشاره میکند و نجواگونه میگوید: «اگر جرم بود که اینها اینجا چکار میکردند؟! خودشان استاد دانشگاهاند. بهتر میدانند. شما خیال تان راحت باشد. مشکلی پیش نمیآید. تا به حال که خدا را شکر مشکلی پیش نیامده. حتی یک مورد ناراضی هم نداشته ایم.»
حواسم میرود به میز کنفرانس و سهجوان که دارند با هم صحبت میکنند. تشکر میکنم و کارت کارشناس شرکت را میگیرم. عنوان مقاله و پایان نامه روی کارت درج شده. وقتی دوباره پایم را توی پیاده روی شلوغ میگذارم، یکراست میروم سراغ همان پسر درشت اندام که به دفتر فروش پایان نامه راهنمایی ام کرده بود. حواس اش به دور و بر است. کارش همین است. « آقا خدا وکیلی تا حالا مشکلی برای کسی پیش نیامده؟! راست اش را بگو! خیلی نگرانم.» قیافه مطمئنی به خود میگیرد:« نه خانوم. چه مشکلی؟! من هر روز کلی مشتری میبرم بالا! همین امروز شما سی امین نفری بودی که بردم. تا به حال هم هیچ موردی پیش نیامده. برو خیالت راحت!» هنوز چند قدمی از او دور نشده ام که یکی دیگر از همکارهایش سراغم میآید.
حتماً حواسش به مکالمه ما بوده. وقتی دهان باز میکند، میفهمم که از همان وقتی که دنبال پسر جوان وارد ساختمان شده ام، زاغ ام را چوب میزده. مکالمه را اینطور آغاز میکند:« بیخود گول دفتر و دستک اینها را نخورید! پول دک و پزشان را میگیرند. بیایید بروید پیش خانم فلانی. کارش خیلی خوب است. مبلغش هم منصفانه است. با استادهای خوبی کار میکند. هم دانشجو و هم استاد کاملاً گمنام هستند. هیچ اسمی از کسی برده نمیشود. اگر پیش خانم فلانی بروید، میفهمید که جای خوبی آمده اید.» میپرسم:« هزینه اش چقدر میشود.» انگار که هلش داده باشم سر اصل مطلب، با اشتیاق جواب میدهد: «کاملاً بستگی به خودتان دارد. گلد کوئیست که یادتان هست؟!»